پادشاهے در زمـستان به نگهبان

گفت: ســـردت نیست؟


نگهـــــبان گــفت: عـــــادت دارم

پادشاه: میگویم برایت لباس گرم

بیاورند . و فراموش ڪرد!!


صبح جنازه نگهبان را دیدند که

روی دیــوار نوشته بود:


به سرما عادت داشتم اما وعــده

لباس گرمت مرا از پای در آورد!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها